چه بسیار هوای خنک شبانه را فرو برده ام ,آه! پنجره ها!
وچه بسا پرتوپریده رنگ ماه را,که از ورای مه همچون چشمه ای جاری بود,درعالم خیال نوشیده ام.
آه! پنجره ها! ای بسا که پیشانی ام را به خنکای شیشه هایتان سپرده ام,و ای بسا که هوسهای
من هنگامی که به تماشای آسمان آرام پهناور,از بستر سوزانم به سوی ایوان می شتافتم,همچون مه
ناپدید شده اند.
ای تب های روزگاران گذشته,جسم مرا به نحوی مرگبار فرسودید ;وه که روح آدمی,هنگامی که هیچ
چیزآن را از پرداختن به خداوند باز نمی دارد,چگونه می فرساید!!!!
(آندره ژید)
این متن رو امروز خوندم,راستش جمله آخرمن رو به فکرفرو برد,اونقد که:
پیشانی ام خنکای شیشه های اتوبوس رو حس نمی کرد.دوست داشتم شما هم بخونیدش